امشب نماز باران خواندم ، شاید ..
باور کنید امروز رفتم که هوایی تازه کنم اما از بس آه و افسوس خوردم خسته و دل رنجیده برگشتم . در راه سر را به سوی آسمان کردم و با پروردگار خویش چنین نجوا کردم : که ای خدای دانا و توانا تو که خود بر احوال روزگار ما آگاهی تو که بر کردار پیدا و پنهان ما احاطه داری تو که می بینی ناسپاسی های ما را تو که نیک می دانم که می دانی آنچه در افکار ما از خوب و بد می گذرد . خداوندا تو را به بزرگی و جلالت قسم نه به خاطر ما آدمیان ناسپاس بلکه تنها و تنها به خاطر باهندگان و پرندگان وچرندگانی که انگار دارند چوب ناسپاسی ما را می خورند باران لطفت را بر این سرزمین فرو افشان .
خدایا این روزها اگر چه انگار دیگر هیچ کس را حتی میلی به خواندن نماز باران نیست اما به همین کوه به همین سنگ و به همین درخت بلوط خشکیده که همه از نشانه های تواند قسمت می دهم به فریاد درختان عطش زده دشت برم برس و کنارهای خسته و چروکیده دشت بخنگ را بیش از این چشم انتظار نگذار .خدایا قله های بلند کوههای دوان و دشت ارژن دل شان برای ذره ای برف به تنگ آمده و چشمه ساران باغ های بورنجان و دردانه به امید بخشش تو و سخاوت آسمان به درختان انار و انگور وعده ی آب گوارا برای تابستان شان داده اند پس آنها را چشم براه نگذار .
خدایا گرچه می دانم که در همه ی سایت های هواشناسی تا بیست روز دیگر خبری از باران نیست اما می دانم که خواست تو برتر از هر پیش بینی است و عنایت و لطف تو بالاتر از آن چیزیست که در تصور ما بگنجد .
خدای با تو عهد می بندم از امشب تا هر گاه که مصلحت تو اقتضا کرد و باران لطفت بر این کهن سرزمین فرو بارید هر شب دوگانه ای را به پیشگاهت به جای آورم .
تمام